دانلود 5 جلدی رمان راز خانه ی مخوف از مرضیه باقری در یک بسته
PDF پکیچ رمان مجموعه ی راز خانه ی مخوف از مرضیه باقری شامل جلد اول تا جلد پنجم
جلد ۱ : اتاق مرموز
جلد ۲: سایه ی ترس
جلد ۳ شب پلید
جلد ۴ وارثان جهنم
جلد ۵ خلوت اهریمن
ژانر عاشقانه ترسناک
دانلود آسان رمان با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
راز خانهی مخوف جلد اول اتاق مرموز
شب بود و باران میبارید. باران بر تن باغ و زمین فرود میآمد.
تن درختان خیس از آب شده بود. مدت زمانی طول میکشید تا باران جمع شده در چالههای کف باغ، توی زمین فرو برود.
همزمان با بارش باران، باد میوزید و با صدای هوهویش قطرات را به تن عمارت سفید میزد.
پنجرهها از کوبش باران در امان نبودند. گاهی رعد و برق، باعث روشن شدن باغ میشد.
قفلِ درِ ورودیِ باغ، صدای تقی داد و با جیرجیر باز شد، چند ثانیه بعد هم به آرامی بسته شد.
یک جسم نامرئی در راه سنگفرش به حرکت در آمد. برای رسیدن به مقصد عجله نداشت.
خیس شدن و باران آزارش نمیداد، انگار اصلاً باران را حس نمیکرد.
راز خانهی مخوف جلد دوم سایه ی ترس
از میان باغ گذشت و استخر را پشت سر گذاشت و پلههای جلوی عمارت را طی کرد. از در رد شد و چند لحظه در سالن انتظار ایستاد و درِ سمت چپش را نگریست. سرش را چرخاند و به سوی درِ سمتِ راست رفت و از آن عبور کرد و وارد سالن شد.
همه خواب بودند. روی صورت او قطرات درشت عرق نشسته بود و اخم ریزِ روی پیشانیاش نشان از حال بدش بود. با صدای رعد و برق از خواب پرید و روی تخت نشست. کنارش را نگریست، همسرش خواب بود.
نفس عمیقی کشید و رویش را به پنجره کرد. به خاطر قطرات روی پنجره چیزی از باغ را نمیدید.
پتو را کنار زد و پاهایش را روی فرش گذاشت و در تاریکیِ عمیق، به پنجره نگاه کرد. هرازگاهی با رعد فضای اتاق روشن میشد.
از روی تخت بلند شد و حرکت کرد. کورمال کورمال خود را به در رساند. دستگیره را پیدا کرد و آن را گرفت و فشرد. از اتاق بیرون رفت و خود را به اتاق دیگر رساند.
راز خانهی مخوف جلد سوم شب پلید
در را آهسته باز کرد و وارد شد.
سعی کرد با فشردن کلید برق، چراغها را روشن کند اما نشد. برق قطع بود. جلو رفت و خود را به تخت فرزندش رساند و پتو را رویش مرتب کرد. به فرزند دیگرش سر زد. او هم خواب بود. موهایش را نوازش کرد و نرم بوسید. صدای ضربهای از سالن به گوشش رسید. حواسش جمع بیرون شد. راست شد که اینبار با شکسته شدن ظرفی مطمئن شد که اتفاقی در حال رخ دادن است.
از اتاق بیرون رفت و با هیکل بزرگ و ترسناکی رو به رو شد. یک جسم قد بلند که لباس سیاهی بر تن داشت و وسط سالن ایستاده بود.
در صدای بارش باران و وزش باد آهسته جلو رفت و گفت:
– تو کی هستی؟
جوابی نگرفت. رعد و برق باعث شد فضای سالن روشن شود و هیکل بزرگ و سیاه را بار دیگر با وضوحِ بیشتر ببیند.
آهسته جلو رفت و پشت او ایستاد.
قلبش به شدت میزد و میترسید. به خود جرأت داد و دستش را جلو برد و ردای او را گرفت. ردایش بسیار داغ بود، انگار دست به آتش گرفته بود. دستش را پس کشید.
آن جسم آهسته چرخید و او توانست صورت وحشتناک و زشتش را ببیند. چشمهای سرخی که به او زل زده بودند. دستی که سمت صورتش آمد و صدای ترسناکی که بر جانش نشست.
– من برگشتم!
و دست داغ آن جسم سیاه روی صورتش نشست و پوستش را چون اسید ذوب کرد.
او فریاد بلندی از درد کشید و از خواب پرید. روی تخت نشست و نفسهای عمیق کشید.
همسرش بیدار شد و شانهی او را که نفسنفس میزد گرفت و گفت:
– چی شده عزیزم؟ کابوس دیدی؟
هنوز صورتش درد داشت. حس میکرد قطرات عرقِ روی صورتش، پوستش را میسوزانند.
قاب پنجره را در تاریکی نگریست، باران به شدت میبارید.
– حالت خوبه؟
– خوبم.
راز خانهی مخوف جلد چهارم، وارثان جهنم
راز خانهی مخوف، سه مدیوم به نامهای دانیال، دانا و مسعود، سالها مشغول جنگیری میشن. اونا نیزهی شیطان و خنجر ساخت عفریتها رو به دست میارن و پیش خودشون نگه میدارن.
شیاطین برای گرفتن نیزه و خنجر به خانوادهی اونا نفوذ میکنن و موجب آزار و اذیتهای شدید براشون میشن. تا اینکه…
راز خانهی مخوف جلد پنجم خلوت اهریمن
شبِ ستاره باران پرده بر سر شهر افکنده بود. در پهنه ی آسمان بی انتها، هزاران ستاره چشمک میزدند و زيبايی آسمانشان را به رخ میکشيدند.
سالها بود مردم ستارهها را فراموش کرده بودند. حالا که در سراسر شهر برق قطع شده بود، آسمان داشت خودنمايی میکرد و زيبايی چراغهايش را به رخ میکشيد.
دانيال بر پشت بام ايستاده بود و داشت آسمان را نگاه میکرد.
نسيم خنکی وزيد و موهايش را تکان داد. نگاهش را از سينه ی آسمان گرفت و آهسته قدم برداشت. رفت و روی حفاظ پشتبام نشست و نگاهش را به دور دستها سپرد. سالهای عمرش گذشته بود. در گذر فصلها و روزها، تلخی و شيرينیهای بسياری را تجربه کرده بود. حالا در اين سن و سال داشت آنچه از سر گذرانده بود را مرور میکرد.
به پدر و مادرش انديشيد که مدتی بود از آنها بیخبر بود، به دانا فکر کرد که از آخرين ديدارشان چند سالی گذشته بود. به سارا فکر کرد که همراه با او ايام جوانیاش را از سر گذرانده بود.
در نهايت به نيرويش انديشيد که طی سالهای متمادی باعث فراز و فرودهای زيادی در زندگی اش شده بود.
از همانجا نگاهی به شهر خاموش انداخت. ساعتی بود که برق رفته بود و کل شهر در تاريکیِ عميقی نشسته بود.
نگاهش را از آن سياهی بی انتها گرفت و به آسمان دوخت.
ديگر چنين صحنه ای گيرش نمیآمد. ناخودآگاه پلکهايش روی هم افتاد
و در چاهی از ظلمت فرو رفت
تعداد مشاهده: 66 مشاهده
فرمت فایل دانلودی:.zip
فرمت فایل اصلی: PDF
تعداد صفحات: 3600
حجم فایل:19,576 کیلوبایت