خلاصه کتاب مرگ فروشنده
بخشی از کتاب مرگ فروشنده:
«ویلی: (با صدایی خسته و شکسته، در حالی که کیفهای سنگین نمونه را روی زمین میگذارد) نمیدونی چقدر خستهام، لیندا. دیگه نمیتونم این همه رانندگی کنم. شش ساعت تا بوستون، چهار ساعت برگشت. مثل قبل نیست... نمیدونم چه اتفاقی داره میافته. انگار از جاده منحرف میشم. امروز نزدیک بود تصادف کنم. یک لحظه چشمام رو باز کردم و دیدم دارم از جاده منحرف میشم. نمیفهمم چی شده... شاید باید یه کم استراحت کنم. اما میدونی که نمیتونم. باید پول قسطها رو جور کنم. بیف و هپی... اونا به من نیاز دارن. نمیتونم ناامیدشون کنم. من باید موفق بشم، لیندا. باید به همه نشون بدم که ویلی لومن هنوز میتونه.
لیندا: (با نگرانی به شوهرش نزدیک میشود و دستانش را میگیرد) ویلی، عزیزم، تو داری خودت رو از بین میبری. شاید بهتر باشه با هوارد صحبت کنی. شاید بتونی تو نیویورک کار کنی. اینجوری دیگه مجبور نیستی این همه رانندگی کنی. سی و چهار سال واسه شرکت کار کردی. حتماً میتونه یه کاری برات پیدا کنه. تو بهترین فروشندهشون بودی... هنوزم هستی. فقط خستهای. بچهها هم درک میکنن. بیف دیشب میگفت چقدر نگرانته. اون میخواد کمکت کنه. همه ما میخوایم کمکت کنیم. فقط باید به خودت فرصت بدی. یه کم استراحت کنی. ما کنارت هستیم... همیشه کنارت بودیم.»
تعداد مشاهده: 27 مشاهده
فرمت فایل دانلودی:.zip
فرمت فایل اصلی: PDF
تعداد صفحات: 18
حجم فایل:0 کیلوبایت