PDF نسخه کامل رمان جوزا به قلم میم .بهارلویی در 1847 صفحه
دسته بندي :
کالاهای دیجیتال »
رمان
PDF رمان : جوزا
نویسنده: میم . بهارلویی
ژانر :عاشقانه
تعدادصفحات: 1847صفحه
قابل اجرا و دانلود بر روی انواع گوشی ها و سیستم های کامپیوتری با کیفیت چاپ عالی
خلاصه رمان:
برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یک جور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار میکوبید! …
گوشه ای از رمان جوزا اثر میم بهارلویی :
چمدان و ساک بزرگی را انداخته بودم روی کاناپه و کنارشان چند دست لباس هم پخش و پلا بود حوله از دور موهایم سر خورد از نو آن را پیچیدم دور سرم سراغ رگال مانتو و پالتوهایم رفتم دو سه مدل ساده تر را با شلختگی تمام هل دادم توی ساک و چند تا از لباسهای برند و گران قیمتم را با احتیاط که مبادا چروک بشوند گذاشتم توی چمدان تمام این مدت زیر ذره بین نگاه فرناز هم بودم اما توجهی به حضور او جلوی در اتاق نداشتم و سرم گرم کار خودم بود آخر سر هم خودش خسته شد و گفت:من میرم دو تا چایی بریزم تو هم بیا توی آشپزخونه بهترین پیشنهاد بعد از حمام هنوز سرما توی تنم بود شالها را هم بین ساک و چمدان تقسیم کردم و به عنوان آخرین کار حوله را روی رادیاتور اتاق انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم روی میز دو لیوان چای تازه دم بود و ظرفی پر از نقل بی هیچ حرفی نشستم پشت میز نمیدانم سکوتم چه قدر طول کشید که خودش پیش قدم شد برای حرف زدن .چی شده خورشید؟
جا خورده گفتم “هان؟!” میگم چرا این قدر توی خودتی؟!… خیلی استرس داری هان چیزی نیست فکرم درگیر اومدن مامان و زن داداشامه… دو سه روز باید شبها تنهات بذارم و برم پیش لیلی و سوگند تو هم تنهایی ببخش تو رو خدا ، این چه حرفیه تو منو ببخش که سربار زندگیت شدم چرت و پرت نگو دیگه چه سرباری؟! تو اگه نبودی من با اون پول نمی تونستم خونه ای اینجا بخرم تو با فروختن خونه ی شهرستانتون تن به آرزوی من دادی درسته دوست نداشتی بعد خانواده ت بری توی اون خونه اما میدونمم چه قدر دوستش داشتی تو به خاطر من و زیاده خواهیم که دوست داشتم بالاشهر خونه داشته باشم خونه تو فروختی… منتی سر تو ندارم درسته به خاطر تو فروختم، اما دو دنگ این خونه به اسممه… حالا حرف توی حرف ،نیار بگو بدونم چرا از گفتم که یه کم بابت خونواده م دلم گرفته… خیلی بده خانواده ت بلایی سرت آورده باشن که مجبور بشی جلوشون فیلم بازی کنی و نذاری پیشرفتتو ببینن با چیزی که تو ازشون تعریف کردی و من این چند سال دیدم حق داری نذاری بفهمن… اما… این دلیل پریشونیت نیست.چاییتو بخور.
نمی خواستم سر حرف کش بیاید و مشتم را باز کند تا او با کمک ها چرخهای زیر صندلی چرخید رو به کانتر لیوان چایم را برداشتم و گفتم میرم توی اتاق تا موهامو سشوار بکشم چاییم خنک شده هنوز قدمی از پشت میز عقب نکشیده بودم که باز با کمک صندلی دور زد و گفت پریشونی این ،روزات به خاطر اینه؟!با دیدن چیزی که توی دستش بود وا رفتم روی صندلی… ماگ تک پیکرم بود به گمانم زیادی رنگ رویم را باخته بودم که بعد از دیدنم سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت پس درست حدس زدم دیشب نصفه شب از خواب پریدم و حس کردم به سر و صداهایی می آد اومدم بیرون دیدم توی اون یکی اتاق صندلی گذاشتی زیر پات و داری بالای کمد دیواری دنبال چیزی میگردی ماگ را گذاشت روی میز مقابل خودش و ادامه داد خب حالا یه کم درباره ی پریشونی فکرت برام بگو گوش میدم سر به زیر شدم و نگاه فراری ام چسبید به لیوان چایم که با هر دو دست سفت چسبیده بودم… لبم را گزیدم از کجا باید شروع می کردم؟!حالا که تو ساکتی بذار من حدسمو بزنم… عاشق فرزین شدی؟!
-
گالری تصاویر :